صدایش را میبندم و می آیم پیله ام را می تنم و می نشینم به سبک سنگین کردن!(اگر اسمش را بشود گذاشت این)
دور میشوم از هیاهوی این روزها و خیل آنها که سیاه شده اند.دورتر شاید راحت تر بتوانی نگاهت را بسط بدهی روی این حجم به ظاهر یا شاید هم به باطن ماتم زده!و فکر کنی به آنها...! فکر کنی و مثل صفحه های یک کتاب ورقشان بزنی و هرچه را که باب میلت بود انتخاب کنی برای دیدنو شنیدن و خواندن!
اینطوری دیگر هرچه را که برایت میخوانند نمی شنوی و هرچه را که نشانت میدهند نمی بینی!
فقط آنهایی که دلت خواست و به مذاقت سازگار آمد هل میدهی توی ذهنت برای ماندن...!
دیگر اینطوری هر صدایی که از 100 دسی بل بیشتر بود اشکت را در نمی آورد(آن هم برای من که اشکم دم مشکم...)
دیگر اینطوری صدای کسی که واقعه را با فیلم هندی اشتباه گرفته و با آب و تاب پشت بلندگو داستانهای تخیلی بلغور میکند
گریه ات نمی آورد! دیگر اینطوری دیدن پسر آذری زبان توی تلویزیون که مثل خواننده ها هنر نمایی میکند و اطرافیانش
به جای گریه و عزاداری صدای احسنت و باریکلاشان بالا رفته و کم مانده دست و هورایی هم نثار خواننده جوان کنند
اشکت را درنمی آورد!
از دورتر که اینها را نگاه میکنی صدای مداحی که به قدر خون آدمیزاد از تو پول میگیرد که در مجلس اشک چند نفر
را درآورد دیگر اشک تو را درنمی آورد!
از دورتر که نگاه میکنی همه فقط میخواهند اشکت را درآورند!ولی هرکار که میکنم گریه ام نمیگیرد!
میروم غبار کتابهای خاک خورده را میگیرم و آفتاب در حجاب مهدی شجاعی را ورق میزنم...!
یک کتاب دیگر! شان نزول آیه ها را نوشته! نوشته والفجر را خدا برای این روزها نازل کرده!
حالا دیگر اینجا خیالم راحت است که کسی مرا به گریه وادار نمیکند. حداقل اینجا دیگر در هیاهوی ریا و راستی گم نمیشوم!
اینجا حتی برای این روزها هم گریه نمیکنم!اینجا فقط برای خودم گریه میکنم! برای خودم که در این هیاهو گم شده ام و باید آنقدر تقلا کنم و دست و پا بزنم تا شاید راه فراری پیدا کنم!راه فرار از خودم و از نفسم...!
دلم میگیرد... فرار میکنم... میروم کتاب را می آورم رو به رویم می گذارم و چشم هایم را میبندم و بازش میکنم!
می آید: قسم به سپیده صبح - قسم به شبهای ده گانه ... ای نفس مطمئن به یاد خدا - باز آی به سوی خدایت که خشنود و خشنود شده ای -در صف بندگان من در آی - و در بهشت من داخل شو...
اشکم جاری می شود...
پ ن 1 : این مطلب رو از یه دوست خوندم وبا اجازه ی اون، اینجا گذاشتم که شما هم بخونید.
د ل 1 :روزها می گذره،ماه رمضون،محرم و...اما من هنوز هم اون منی که می خوام نشدم و فرصتها رو یکی پس از دیگری...